بشارت :
مرد آن زمان که تنها بر خاک راه میرفت ، پرسید :کسانی که مرا یاری کنند که اند ؟
مردانی گفتند "ما"
و مرد میدانست که چه خواهد شد .
خدا به او گفته بود " میکشمت و پیش خودم میکشمت "
مرد خوب میدانست چه خواهد شد .
گفت : بیایید .... و مردان همراهش رفتند .
چیزهای روشنی همراهش بود . بشارتی با خود داشت که آن هم روشن بود اما کسی با بشارت او کاری نداشت .
××
هر کس نیازمند چیزی بود .
بیماران نیازمند شفا بودند و او ، هرچند طبیب نبود ، ولی قادر به شفا بود .
دین فروشان نیازمند کوچی به بازاری بزرگتر بودند و او هرچند دین جدیدی نیاورده بود ، طعمهء خوبی بود.
مردی نیازمند قدرت بیشتر در جلیل و قانا بود ...
زنی نیازمند کسی بود تا بیاید و گناهانش را ببخشاید و استخوانش را سبک کند ...
گروهی در پی کسی میگشتند تا بزرگش بدارند !
و گروهی در جستجوی طعمهای تا بدرندش ....
نیازها همین نیازهای امروز و هرروز بود .
و او همه را میتوانست برآورده کند .
ولی نه طبیب بود نه کیمیاگر ...
هیچکدام اینها نبود اما همهء اینها شد .
و سرانجام باز هم کسی کاری به بشارت او نداشت ، کسی سراغی از چیزهای روشن نگرفت .
××
بیماران فریاد میزدند " شفا "
و او دست بر سرشاهاشن میکشید و میگفت : " بشنوید ...."
اما میرفتند تا به دیگران مژده بدهند که شفابخشی در آن کوچه ، آن خانه ظهور کرده !
دین فروشان فریاد میکردند " تو مگر خدایی که شفا میدهی ؟؟؟ "
میگفت ""خدا میخواهد و من شفا میدهم ... گوش کنید .....
اما سر در گوش هم میبردند که تصمیم بگیرند حکم تکفیرش را شنبه صادر کنند یا روزی بعد از شنبه .....
××
خدا گفت :" یک پرنده گلی درست کن ، من جانش میدهم و خواهد پرید "
درست کرد و پراند .
همه گفتند ""
WoOoOoOoW !!!!! """
گفت " گوش میکنید ؟ "
همه فریاد زدند " دوباره !! دوباره !! .... "
××
زن بیچارهای بیش از آنکه پشیمان باشد یا نباشد ، درمانده بود . مرگ پیش روی زن بود و زن فقط سیاهی قامت بلند مرگ را میدید و جمعیتی سنگ به دست .
حلقهای بسته بودند که گریز از آن ناممکن مینمود .
او آمد و چند جمله گفت و جماعت حلقه را گشودند و مرگ پیش چشمان زن بخار شد و رفت .
بعد به زن گفت : دست کم تو گوش کن ... "
زن در حالی که عقب عقب میرفت گفت " نه تو گوش کن . بایست . همینجا بایست تا عطرآگینترین روغن را بیاورم و پاهای تو را بشویم ، تو مقدستر از آنی که با عطر شسته نشوی "
و نایستاد که بشنود مرد میگوید " اما من هستم ( مقدس هستم) ، شدهام( با عطر غسل شدهام) ،گوش کن ....
بعدها عدهای گفتند " پاها را شست و با موهای بلند مشکینش را خشک کرد و برآنها بوسه زد"
××
مرد با فریاد درماندگی پرسید " کسانی که مرا یاری کنند که اند ؟؟؟؟ "
مردانی گفتند " ما "
گفت " بیایید"
و مردان به همراهش رفتند ، چند قدم رفته و نرفته ، برگشت تا بگوید "" بشنوید ..... "
که گفتند " خدای تو میتواند برایمان از آسمان غذا بیاورد ؟؟ میتواند ؟ ...... میتواند ؟ ""
...شکمهاشان را سیر کرد ،
خفتند و لای خمیازههای آخرینشان گفتند :" ماییم که خدا ما را دوست دارد ، وگرنه چرا غذایمان داد ؟!!!! "
××
مرد گریست .
و خدا به وعدهاش عمل کرد .
گفته بود : میکشمت و پیش خود میکشمت .
او را کشت و پبش خود کشید .
یک عده جمع شدند و گفتند " ما کشتیم !! ..... ما کشتیم !!.... "
و قصهها گفتند از آمدن و رفتنش ، راست ، دروغ ، دقیق ، از سربیحوصلگی ، کوتاه ، بلند ، روا ، ناروا .
××
سالها بعــــــــــد کودکی پرسید : مسیح چه بشارتی آورد ؟؟
همهمه شد .
هر کس چیزی گفت .
سخنهای او را برایش خواندند و معجزههایش را نقل کردند ، اما راستش ..... هیچکس نمیدانست !
بشارت مسیح را هیچکس انگار نشنیده بود .
و قصهها ساختند از مژدهء بازگشتش :
برمیگردد ...... برمیگردد و این بار از او میپرسیم بشارتش چه بود !....
××
بشارت را از دست دادند ...
ولی گفتند " بخشیدهایم به شما!!! " ......
تا منتظر بمانیم و وقتی که برگشت بپرسیم ، بشارتش چه بود ؟
مهدی جان!
ای کاش می دانستم چشمان پاک کدامین خاک حضور سبز تو را به تماشا نشسته است وبر نرمی قدم هایت بوسه می زند.
مولای من!
ای کاش می دانستم کدامین سرزمین غریب با وجود نازنین تو آشنایی دارد وآغوش خویش را برای مهربانی هایت گشوده است.
یابن الحسن!سخت است برای من که سایه تمام مردم از میان کوچه نگاهم بگذرد،اما پنجره چشمانم به روی خورشید زیبای تو بسته باشد و باغ دلم از بهار صدایت بی نصیب بماند.
ای یوسف دور از وطن!
سخت است برای من که از اشک فراقت،بی طاقت شوم،در حالی که مردمان یاد تو را از خاطر برده باشند.
ای فرزند ماه های تابان!
عمری است که به انتظار طلوع تو در ساحل حسرت نشسته ایم.
قلب های تشنه ما به اشتیاق ظهور تو می تپد و کبوتران دعا،قنوت دست هایمان را رو به دریای خدا می برند.
کی می شود که موج صدای گرم تو برخیزد و زلال قطره های ناب تو سیرابمان کند؟
ای آرزوی مشتاقان!
کی می شود که ذوالفقار تو برگردن دشمنان و منکران حق بنشیند و پرچم عدل و دادگری ات بر فراز شهر و دیار مومنان سایه افکند؟
یا صاحب الزمان!
آیا می شود که در حرم امن تو اجازه ورود بیابم و پروانه وار گرد کعبه وجود مقدست طواف کنم؟